جنگ احد را میتوان یکی از تلخ ترین جنگ های پیامبر دانست چرا که علاوه بر سختی ها و جراحات بسیاری که تا مرز شهادت نیز ایشان را پیش برده بود، عموی خود حضرت حمزه را نیز در این جنگ از دست داد. جنگی که اگر یاری خدا و پایداری امیرالمؤمنین در دفاع از پیامبر نبود، ایشان نیز به شهادت میرسید. در این مقاله بر اساس مطالبی که در کتاب امام شناسی اثر علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی آمده است، به تحلیل و بررسی وقایع مهم جنگ احد و درس های بزرگی که این جنگ به ما داد، میپردازیم.
توصیه مهم پیامبر در جنگ احد و غفلت یاران
عبدالله ابن مسعود ماجرای جنگ احد را اینگونه بیان میکند که رسول خدا صلى الله علیه و آله (در ابتدای جنگ احد) فرمود: براى نبرد به سوى كفّار با اسم خدا بیرون روید، و ما بیرون شدیم و در مقابل كفّار صف طولانى كشیدیم. رسول خدا صلّى الله علیه و آله بر گردنه كوه پنجاه نفر از أنصار را به ریاست مردى از آنها گماشت و گفت:«از اینجا كه این مكان شماست بجاى دگر نروید اگرچه تمام ما یكسره تا آخرین فرد كشته شویم، چرا كه دشمن به ما فقط از این موضع مى تواند حمله كند.»
پس از کشته شدن پرچم داران لشکر کفار به دست امیرالمؤمنین، مسلمین برای جمع آوری غنایم روی آوردند. و چون افرادى كه رسول خدا در گردنه كوه گذارده بودند دیدند كه مردم به سوى جمعآورى غنایم مىروند گفتند: اینها مشغول جمع كردن غنیمت هستند و ما اینجا هستیم؟! به عبد الله بن عُمَر [و] بن حَزْم كه رئیسشان بود گفتند: ما مىخواهیم مانند سایر مردم به گردآورى غنیمت بپردازیم.
عبد الله گفت: رسول خدا به من أمر فرموده است از این مكان تجاوز نكنم و به جاى دگر نروم. گفتند: رسول خدا كه به تو چنین امرى كرده است چون نمىدانسته است كه كار جنگ بدین جا منتهى مىشود و اینك كه مىبینى ظفر با مسلمین است معنى ندارد ما اینجا بمانیم. فلذا حركت نموده و به سوى گردآورى غنیمت شتافتند و عبد الله را تنها گذاردند. عبد الله در جاى خود ماند و خالد بن ولید از گردنه به وى حمله كرد و او را كشت و سپس از ناحیه پشت سر رسول خدا وارد شد. رسول خدا را با جمع قلیلى از اصحابش مشاهده كرد. در این حال به همراهان خود گفت: بگیرید! این همان مردى است كه شما در طلب او هستید، اینك هر چه مىخواهید بر سر او بیاورید!
حمله خالد بن ولید به پیامبر با انبوهی از مشرکین
سواران همراه خالد بن ولید با یك صفّ واحد، مانند حمله مرد واحد به پیامبر حملهور شدند با زدن شمشیر و پراندن تیر و كوبیدن نیزه و افكندن سنگ. و یاران پیامبر در حال دفاع از آن حضرت برآمدند تا هفتاد تن از آنها كشته شدند و بقیه فرار كردند، و أمیر المؤمنین علیه السلام و أبو دُجانه و سهل بن حُنَیف ثابت بماندند و از پیغمبر اكرم دفاع مىنمودند و گروه مشركین رو به فزونى گذارد.
در این حال كه از شدّت مصائب و واردات بر رسول خدا صلى الله علیه و آله حال اغماء به او دست داده بود چشمان خود را گشود و فرمود: یا على! مردم چه شدند؟ على علیه السلام عرض كرد: نَقَضُوا الْعَهْدَ وَ وَلّوُا الدّبُرَ «پیمان شكستند و پشت كرده رو به فرار نهادند.» رسول خدا فرمود: اینك شرّ این دسته را كه دارند به من حمله مىكنند از من كفایت كن! أمیر المؤمنین علیه السلام به آنها حمله نمود و ایشان را متفرّق كرد و به سوى رسول خدا باز آمد. در این حال دستهاى دیگر به رسول خدا حمله كردند از ناحیه دیگرى. أمیر المؤمنین علیه السلام به آنها نیز حملهور شد و همه را پراكنده ساخت. در این حملات فقط أبو دجانه و سهل بن حنیف بودند كه بر سر پیغمبر اكرم ایستاده بودند و بر دست هر كدام شمشیرى بود كه از آن حضرت دفاع مىكردند.
از اصحابى كه فرار كرده بودند چهارده تن به سوى او برگشتند كه از آنها طلحة بن عبید الله و عاصم بن ثابت بودند؛ و بقیه به بالاى كوه رفته بودند.
شهادت حضرت حمزه و مثله شدن بدن او
هِند دختر عُتْبَه براى وحشى مزدى قرار داده بود كه چنانچه رسول خدا و یا أمیر المؤمنین و یا حمزة بن عبد المطلّب علیه السلام را به قتل برساند آن مزد را به او بدهد.
وَحْشى گفته بود: أمّا محمّد، مرا به وى دسترس نیست چون یارانش گرداگرد او مى چرخند. و أمّا على، در موقع كارزار از گرگ بیشتر مواظب خود است كه بر وى كمین نكنند. و أمّا حمزه، من به او امیدمندم، زیرا چون خشمگین شود جلوى خود را نمى بیند. و حمزه در روز احُد براى خود نشانى از پر شترمرغ بر سینه داشت.
وحشى در پاى درختى در كمین وى نشست. حمزه او را دید و شمشیرى حوالت كرد كه خطا رفت. وحشى مىگوید: من فوراً حربه خودم را تكان دادم تا همین كه جاى مناسبى یافتم پرتاب كردم، در اربیه او (كشران كه به شكم پیوسته است) وارد آمد و نفوذ كرد. من حمزه را رها كردم تا همین كه سرد شد، بسوى او رفتم و حربهام را برگرفتم در حالى كه همه مسلمین در فرار بوده و توجّهى به من و حمزه نداشتند. و هِنْد بر جنازه حمزه آمد و امر كرد به شكافتن شكمش و بریدن جگرش و مُثله نمودن او. پس دو گوش و بینىاش را بریدند و او را مثله نمودند.
لا فَتَى إلّا عَلِىّ، لَا سَیفَ إلّا ذُو الْفَقَارِ
راوى حدیث كه زَید بن وَهَب است مىگوید: من به ابن مسعود گفتم: در آن حال همه مردم از رسول خدا صلّى الله علیه و آله گریختند و غیر از على بن أبى طالب علیه السلام و أبو دُجانه و سهل بن حُنَیف با او كسى نبود؟!
ابن مسعود گفت: همه مردم گریختند و غیر از على بن أبى طالب علیه السلام به تنهائى، با او كسى نبود! سپس به سوى رسول خدا چند نفرى بازگشتند كه أوّل آنها عاصم بن ثابت و أبو دُجانه و سَهل بن حُنَیف بودند و به ایشان طلحة بن عُبید الله ملحق شد.
من به ابن مسعود گفتم:«أبو بكر و عمر كجا بودند؟» گفت: از زمره آنان بودند كه از رسول خدا دور شده بودند. گفتم: «عثمان كجا بود»؟! گفت: بعد از سه روز از این واقعه برگشت و رسول خدا صلّى الله علیه و آله به او گفت: «تو در این غزوه فرار واسعى كردى!» من گفتم: تو اى ابن مسعود كجا بودى؟! گفت: من هم از زمره دورشدگان بودم. گفتم: اگر تو خود حاضر نبودى این مطالب را چه كسى براى تو بیان كرد؟! گفت: عاصم و سَهْل بْنُ حُنَیف.
من به ابن مسعود گفتم: ثبات على علیه السلام در آن روز عجیب است. گفت: اگر تو تعجّب كنى جا دارد، عجیب آن است كه ملائكه از كار على به عجب افتادند. مگر نمىدانى كه جبرائیل در آن روز وقتى مىخواست به آسمان صعود كند گفت: لَا سَیفَ إلّا ذُو الْفَقَارِ، وَ لا فَتَى إلّا عَلِىّ.
گفتم: از كجا دانسته شد كه: این سخن از جبرائیل است؟! گفت: مردم صداى صیحه زنندهاى را از آسمان شنیدند كه بدین گفتار صدا بلند كرده بود، چون از رسول خدا صلّى الله علیه و آله پرسیدند، فرمود: آن جبرائیل بوده است.
و در حدیث عِمْران بْنُ حَصین آمده است كه: چون در روز احد مردم از رسول خدا صلّى الله علیه و آله فرار كردند على علیه السلام با شمشیر حمایل كرده آمد و در برابر رسول خدا ایستاد. رسول خدا صلى الله علیه و آله سرش را به سوى او بالا كرده و گفت:«اندیشه ات چه بوده است كه با مردم فرار نكردى؟» على علیه السلام گفت: «من پس از اسلام خودم آیا به کفر بازگشت کنم؟!» و رسول خدا اشاره فرمود به او قومى را از كفّار كه از كوه پائین مى آمدند، على علیه السلام بر ایشان حمله كرد و آنان را فرارى داد. سپس رسول خدا به او قومى دیگر را نشان داد، على علیه السلام آنها را هم فرارى داد و پس از آن قومى دگر را نشان داد، على به آنها هم حمله كرد و آنان را به هزیمت داد. جبرائیل به سوى پیامبر آمد و گفت «اى رسول خدا، فرشتگان به شگفت آمدند و ما هم با آنها به شگفت آمدیم از حُسْنِ مواساتى كه على با نفس خود درباره تو كرد.»
رسول خدا فرمود:«چه چیز از این مقام و درجه على جلوگیر مىشود در حالى كه او از من است و من از او هستم؟!» جبرائیل گفت: «من هم از شما دو نفر هستم؟!»
و حَكَمُ بن ظهیر، از سُدّى، از ابو مالك، از ابن عباس روایت كرده است كه: طلحة بن ابى طلحه در آن روز خارج شده و در میان دو صف ایستاد و ندا كرد: یا أصْحابَ مُحَمّدٍ! إنّکمْ تَزْعُمُونَ أنّ اللهَ یعَجّلُنَا بِسُیوفِکمْ إلَى النّارِ، وَ نُعَجّلُکمْ1 بِسُیوِفِنا إلَى الْجَنّةِ، فَأیکمْ یبْرُزُ إلَىّ؟! «اى اصحاب محمّد، شما گمان مىكنید خداوند با شمشیرهاى شما ما را با شتاب به آتش مىفرستد، و ما با شمشیرهایمان شما را شتابان به سوى بهشت مىفرستیم، اینك كیست از شما به سمت من آید؟!»
أمیر المؤمنین علیه السلام به سوى او رفت و گفت: سوگند به خدا دست از تو بر نمىدارم تا با شمشیرم تو را به سوى آتش بفرستم. دو ضربه ردّ و بدل شد كه على علیه السلام با شمشیر دو پاى او را قطع كرد و او به روى زمین افتاد و على رفت كه او را بكشد، او به آن حضرت گفت: اى پسر عمویم، تو را به خداوند و حق خویشاوندى قسم مىدهم كه دست از من بدارى.» حضرت دست برداشت و به موقف خود بازگشت.